۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

کویر

کویر بود و من مهتاب
و نگاهم همسوی ترکهای بهم پیوسته تا مرز خدا
سوار بر زوزه باد
با کوله باری از وهم و خیال
و چشمانی از جنس خدا به دنبال فلسفه گم شد


من و دل در گستره بی پایان کویر
حجم  سنگین "تفکر"  را
در قالب یک اشک تحمل کردیم
و از بهت بی پایان  "نمی دانم "
تا همسایگی عشق را
با پای برهنه دویدیم
ما در آن منظر زیبا
شب مهتاب را تا سحر
        مهمان خدا بودیم

هیچ نظری موجود نیست: