کویر بود و من مهتاب و نگاهم همسوی ترکهای بهم پیوسته تا مرز خدا سوار بر زوزه باد با کوله باری از وهم و خیال و چشمانی از جنس خدا به دنبال فلسفه گم شد
من و دل در گستره بی پایان کویر حجم سنگین "تفکر" را در قالب یک اشک تحمل کردیم و از بهت بی پایان "نمی دانم " تا همسایگی عشق را با پای برهنه دویدیم ما در آن منظر زیبا شب مهتاب را تا سحر مهمان خدا بودیم