اهل آفتابم خانه ام همین نزدیکی هاست نماز در صحن دانیال می خوانم کنارم معبدی است که می گویند به خدا نزدیک است. دفتر مشقم همه قانون حمورابی است من مسلمانم قبله ام رو به آن نخل بلند سجاده ام همه این دشت بزرگ من از درک آب و نان بیزار نیستم طلوع را هر روز میبوسم غروب را هر روز میبینم از آهن و دود دورم من اینجا هستم به تو نزدیکم . اخ (پائیزان)
به جستجویت تا کی ؟ آوار ثانیه ها را به مرثیه بنشینم و هر صبح نگاهم در خط افق گم شود به جستجویت تا کی ؟ بهانه های دلم را در گستره بی پایان امید گم کنم به جستجویت تا کی ؟ لذت "اکنون" را در بستر فرداها فرو ریزم .؟ به جستجویت تا کی ؟!
کویر بود و من مهتاب و نگاهم همسوی ترکهای بهم پیوسته تا مرز خدا سوار بر زوزه باد با کوله باری از وهم و خیال و چشمانی از جنس خدا به دنبال فلسفه گم شد
من و دل در گستره بی پایان کویر حجم سنگین "تفکر" را در قالب یک اشک تحمل کردیم و از بهت بی پایان "نمی دانم " تا همسایگی عشق را با پای برهنه دویدیم ما در آن منظر زیبا شب مهتاب را تا سحر مهمان خدا بودیم